برچسب : نویسنده : 8chamtak8 بازدید : 70
برچسب : نویسنده : 8chamtak8 بازدید : 105
هدیه ای برای هارون
روزی از روز ها هارون الرشید وجعفر برمکی از صحرایی می گذشتند ناگهان قطاری از شتران با باری از زر نزدیک هارون رسیدند هارون پرسید این همه ثروت وزر ارز کجاست ؟ گفتند هدیه ای است که علی بن عیسی از ولایت خراسان برای شما فرستاده است
در ان زمان هارون الرشید فضل بن یحیی برادر برمکی را خراسان کرده بود از کنار برکنار وعلی بن عیسی را برجای او والی رو به جعفر کرده وبا تمسخر گفت این همه مال وثروت در زمانی که برادرت والی بود کجا بود؟؟
جعفر بی درنگ پاسخ داد :(( در کیسه صاحبان خود!))
چمتاک ...برچسب : نویسنده : 8chamtak8 بازدید : 33
کله گوسفند
روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کله پخته گوسفند بخرد وبه خانه ببرد . کودک کله را خرید اما بوی خوش ان را برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود . پس به گوشه ای رفت وگوشت ومغز و چشم وزبان ان را خورد واستخوان ها را در نان پییچید وبا خود به خانه اورد وقتی پدر با استخوان های سرگوسفند رو به رو شد به پسر گفت چشم های او کجاست؟))
چمتاک ...برچسب : نویسنده : 8chamtak8 بازدید : 48
مرد خوشبخت
دیوانه ای از قبیله بنی تسد از راهی میگذشت مردمی که به بنی تیم الله معروف بودند او را دیدند وبه اوناسزا گفتند وبه سویش سنگ پرتاب کردند دیوانه گفت ای بنی تیم الله به راستی که در همه عالم مردمی از شما سعادتمندتر ندیده ام
گفتند چرا چنین میگویی
گفت در همه قبیله بنی اسد فقط من یک نفردیوانه ام و همواره زنجیر بر دست وپای من میبندند در حالی که که شما همگی دیوانه اید وهیچ کس شما را به زنجیر نبسته است وازادانه هر چه
میخواهید میکنید.
چمتاک ...برچسب : داستان های طنز مرداد 92, نویسنده : 8chamtak8 بازدید : 52
پاداش وزیر
یکی از ندیمان هارون الرشید بهلول را در گوشه ای از خرابه ها دید و گفت چرا این جا نشسته ای برخیز ونزد خیلفه بروکه به هر دیوانه چنج درم پاداش میدهند
بهلول خندید وگفت اگر راست میگویی تو برو که به تو ده درم خواهند داد چرا که دیوانگی تو ده برابر دیگران است .
چمتاک ...برچسب : نویسنده : 8chamtak8 بازدید : 29
دوستی بهلول
روزی هارون الرشید از بهلول پرسید دوست ترین مردم نزد تو چه کسی است بهلول پاسخ داد همان کسی که شکم مرا سیر کند
هارون گفت اگر من شکم تورا سیر کنم مرا دوست داری
دوستی به نسیه واگزار نمی شود!!!
چمتاک ...برچسب : نویسنده : 8chamtak8 بازدید : 34
معجزه
مردی نزد پادشاهی رفت و گفت من پیامبر خدا هستم وبه من ایمان بیاور
شاه گفت اگر تو پیامبری معجزه ات چیست
مرد گفت هر چه تو بخواهی!!!
شاه قفلی سنگین وفلزی جلو مرد گذاشت وگفت این قفل را بدون کلید بگشای
مرد کمی به قفل نگاه کرد وگفت من گفتم پیامبرم نه اهنگر!!
چمتاک ...برچسب : نویسنده : 8chamtak8 بازدید : 37